جدول جو
جدول جو

معنی چرخ نمودن - جستجوی لغت در جدول جو

چرخ نمودن
(اَ کَ دَ)
رقص نمودن:
مجنون ز نشاط یار برجست
چرخی بنمود و باز بنشست.
(منسوب به نظامی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرا نمودن
تصویر فرا نمودن
نمودن، نشان دادن، آشکار ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو نمودن
تصویر رو نمودن
روی نشان دادن، ظاهر شدن، توجه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَ دَ)
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن:
خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهو.
سنایی.
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.
نظامی.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضۀ زنگارفام.
سعدی.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار:
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ کَ دَ)
نرمی و ملایمت نشان دادن. چربی کردن، تواضع و فروتنی نمودن. کرنش نمودن:
زمین را ببوسید و چربی نمود
برآن مهتران آفرین برفزود.
فردوسی.
، رفق و مدارا نمودن، چاپلوسی و زبان بازی نمودن. رجوع به چربی و چربی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ/ دِ شُ دَ)
ترسیدن. (آنندراج) :
از بیخودی امروز ز خودچشم نمودیم
از بهر همین روی بدیوار نشستیم.
خان خالص (از آنندراج).
، ملامت کردن و سرزنش نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
روی نمودن. رخسار نشان دادن. روی نشان دادن، مجازاً خود را نمودن. خویشتن را در معرض نگاه کسی قرار دادن:
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و ببسای رویش به مهر.
فردوسی.
- بفرخی چهر نمودن، به خجستگی چهر نمودن. به مبارکی روی نمودن:
گردش اختر و پیام سپهر
هم بدین فرخی نمودن چهر.
نظامی.
- چهر آشکارا به کسی نمودن، آشکارا روی به کسی آوردن و آن کنایه از اقبال کردن و روی خوش نشان دادن است:
نه پیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر.
فردوسی.
، روی موافقت نشان دادن. موافقت کردن. همداستان شدن. هم آهنگ شدن:
ز پند آزمودیم و چندی ز مهر
بگفتیم و طلحند ننمود چهر.
فردوسی.
، اقبال کردن:
گمانش چنان بد که گردان سپهر
به گیتی مر او را نمودست چهر.
فردوسی.
، برخورد و موافقت داشتن:
همی گفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کار چهر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شِ دَ)
حریصی نمودن. حرص زدن: چندان حرص نمود که مر او را ارسلان خان فروگرفت و چنان برادرزادۀ محتشم را بکشت. (تاریخ بیهقی ص 197)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ بَ نِ / نُ / نَ دَ)
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) :
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
حافظ.
، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) :
شما را چه رو می نماید در این
که بی نیکمردان مبادا زمین.
نظامی.
- رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) :
چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز
ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا.
آصفی (از آنندراج).
، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) :
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.
مولوی.
در میان گریه خوابش درربود
دید در خواب آنکه پیری رو نمود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ کَ دَ)
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) :
خدایم سوی آل اوره نمود
که حبل خدایست خیرالرجال.
ناصرخسرو.
بدین ره که رفتی مرا ره نمای.
(بوستان).
رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چشم نمودن
تصویر چشم نمودن
ترسیدن، ملامت کردن سرزنش نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسخ نمودن
تصویر نسخ نمودن
((نَ. نُ دَ))
باطل کردن، رد کردن
فرهنگ فارسی معین