روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
نرمی و ملایمت نشان دادن. چربی کردن، تواضع و فروتنی نمودن. کرنش نمودن: زمین را ببوسید و چربی نمود برآن مهتران آفرین برفزود. فردوسی. ، رفق و مدارا نمودن، چاپلوسی و زبان بازی نمودن. رجوع به چربی و چربی کردن شود
نرمی و ملایمت نشان دادن. چربی کردن، تواضع و فروتنی نمودن. کرنش نمودن: زمین را ببوسید و چربی نمود برآن مهتران آفرین برفزود. فردوسی. ، رفق و مدارا نمودن، چاپلوسی و زبان بازی نمودن. رجوع به چربی و چربی کردن شود
روی نمودن. رخسار نشان دادن. روی نشان دادن، مجازاً خود را نمودن. خویشتن را در معرض نگاه کسی قرار دادن: برو پیش او تیز و بنمای چهر بیارای و ببسای رویش به مهر. فردوسی. - بفرخی چهر نمودن، به خجستگی چهر نمودن. به مبارکی روی نمودن: گردش اختر و پیام سپهر هم بدین فرخی نمودن چهر. نظامی. - چهر آشکارا به کسی نمودن، آشکارا روی به کسی آوردن و آن کنایه از اقبال کردن و روی خوش نشان دادن است: نه پیوست خواهد جهان با تو مهر نه نیز آشکارا نمایدت چهر. فردوسی. ، روی موافقت نشان دادن. موافقت کردن. همداستان شدن. هم آهنگ شدن: ز پند آزمودیم و چندی ز مهر بگفتیم و طلحند ننمود چهر. فردوسی. ، اقبال کردن: گمانش چنان بد که گردان سپهر به گیتی مر او را نمودست چهر. فردوسی. ، برخورد و موافقت داشتن: همی گفت تا کردگار سپهر چگونه نماید بدین کار چهر. فردوسی
روی نمودن. رخسار نشان دادن. روی نشان دادن، مجازاً خود را نمودن. خویشتن را در معرض نگاه کسی قرار دادن: برو پیش او تیز و بنمای چهر بیارای و ببسای رویش به مهر. فردوسی. - بفرخی چهر نمودن، به خجستگی چهر نمودن. به مبارکی روی نمودن: گردش اختر و پیام سپهر هم بدین فرخی نمودن چهر. نظامی. - چهر آشکارا به کسی نمودن، آشکارا روی به کسی آوردن و آن کنایه از اقبال کردن و روی خوش نشان دادن است: نه پیوست خواهد جهان با تو مهر نه نیز آشکارا نمایدت چهر. فردوسی. ، روی موافقت نشان دادن. موافقت کردن. همداستان شدن. هم آهنگ شدن: ز پند آزمودیم و چندی ز مهر بگفتیم و طلحند ننمود چهر. فردوسی. ، اقبال کردن: گمانش چنان بد که گردان سپهر به گیتی مر او را نمودست چهر. فردوسی. ، برخورد و موافقت داشتن: همی گفت تا کردگار سپهر چگونه نماید بدین کار چهر. فردوسی
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود